نفس............

نفس............

خصوصی
نفس............

نفس............

خصوصی

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت. نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد. به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است. ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد. پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت: مثل این که شما گل رز دوست دارید. فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم. به او خواهم گفت که این کار را کردم. دختر جوان گل ها را گرفت. پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.

بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید و نه می توان لمس کرد،

باید در درون احساسشان کرد.

سلامتی

به سلامتی دوستی که گفت
دوست داشتن به تعــــداد دفعات گفــتنش نیست
حسیست که باید بــی کلام هم لمـــس شه...

بـه سلامتـیه دل که برای کسی تنگ میشه
که حتی روحش هم از این دلتنگیا خبر نداره ...!!!

مسافر شب


((و چه سخت است به زبان آوردن کلماتی....اینچنین)) 

                                                                         خداحافظ 

چه سریع فراموشت کردم ولی چه سخت بود فراموش کردنت. امروز به یکباره احساس کردم که دیگر در وجودم کسی به نام تو نیست.امروز خلاء قلبم را با وجود دیگر در حال پر شدن است شناختم.چه بی صدا کوچ کردی و چه سخت و یادم هست که چه بی رحمانه رنگین کمان تمام آرزوهایم را به یکباره از روی قلبت زدودی و آن لحظه چه ترسی بود وحشت از بی کسی و امروز این منم که با من می رود.امروز تنهایم بی وحشتو چه سخت میجنگم با آن سرنوشتی که در انتظارم است.با توام! با تو سخن می گویم که مرا در اوج وحشت رها کردی و چه سخت بود لحظه ی جدایی؛ولی در همان لحظه منی متولد شد محکم تر از قلب تو و بی رحم تر از احساست.و چه سنگین میرود این من. 

روزی که فراموشت کردم متولد شدم و چه سخت بود آن لحظه و من سر سخت تر. 

بعد ها فهمیدم که تولد همیشه خوشایند است.لحظه ی مرگ معصومانهی من سخت بود ولی به وجود آمدن به دست او مقدس. 

مسافر شب های غریب زندگی من دیگر نیست تا او را بپرستم ولی میداند هر جای از دنیا که باشد مسافر قلب من خوهد بود که هرگز به او اجازه ی سفر داده نخواهد شد.ای مسافر ای دوست دلم برای لحظه های رفاقتمان تنگ است 

دیشب به یاد سیل اشکهایم در آن لحظه های جدایی بار دیگر اشک ریختم و با تمام وجود این جمله را حس کردم 

((تولد همیشه مانع مرگ وجود است)) 

همه با گریه می آییم و با لبخند مرویم اما اینبار  من با لبخند آمدم وبا گریه رفتم.دلم باز هوای بوی خوش رفاقتت را کرده. 

آری 

باز دلتنگت شده ام ای مسافر شب.